زندگی شاید همین باشد..🍃

ساخت وبلاگ
فردا جمعه.. بالاخره همه چیز مشخص میشه..خواستگاری میشه نقطه ی عطفِ خیلی از تغییرات پیش رو..حرف زیاد دارمتعریف کردنی زیاد دارمولی حس و حال نوشتن ندارمفقط تیتر وار مینویسم..- همونطور که انتظار داشتم خبر تو کل آزمایشگاه پیچید..- امروز مونا صدبار بهم زنگ زد.. بعد هم که اومد دوساعت مخ منو خورد.. بالاخره از بیمارستان صبحش اخراجش کردن.. (کارما) - کار امروزم خیلی سنگین بود نتونستم جمع کنم- دلدرد و کمردرد دارم.. اما امیدوارم خدا فردا کمکم کنه مثل اولین ملاقات.. - استرسم کمتر شد چون قرار شد بابا مامانم پذیرایی کنن و من فقط چای بیارم- لباسم رو انتخاب کردم شالم خیلی قشنگه ولی سُره، امیدوارم اذیتم نکنه- عصر ضربان قلبم رفته بود رو ۱۱۲.. نمیدونم از هیجان بود یا استرس یا شرایط جسمیم.. ولی با مدیتیشن و‌تنفس عمیق اومد پایین..٫- اتاقم رو‌ گردگیری کردم، الان‌ خوب و‌ آرومم- سجاد دیر اومد نمیدونم چیکار میکرد شاید اونم داره خودشو برای فردا آماده میکنه.. خیلی خسته بود امشب زیاد حرفی نزدیم و گفتم استراحت کنه، فقط آدرس رو براش فرستادم.‌‌- کاش فردا با تعداد کمتر میومدن، مثلا اگه برادرش نمیومد خواهر من تو خواستگاری حضور داشت.. اما مامانم میگه اینطوری جالب نیست.. پسره مجرده و از خواهرم دوسال بزرگتر..‌‌‌خلاصه که خدا بخیر کنه..‌خیلیا منتظرن ببینن نتیجه چی میشه..‌توکل به تو مهربون ترینم زندگی شاید همین باشد..🍃...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی شاید همین باشد..🍃 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafolin بازدید : 43 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:01

ازونجا که پیش بینی کرده بودم بعد خواستگاری به شدت خسته میشم و ممکنه شب خوابم نبره امروزو مرخصی گرفتم:)‌‌‌دیروز تا لحظات آخر دقیقا نمیدونستم چی میخواد بشه و من باید چیکار کنم.. از مامانم میپرسیدم بالاخره از اول مراسم باشم یا وسطش بیام.. مامانمم همش میگفت هر طور خودت صلاح میدونی..از دوستم فاطمه پرسیدم با اینکه با همسرش ۶ ماه دوست بوده روز خواستگاری از وسط مراسم میاد! برام مسخره به نظر میرسید!‌‌‌خودمو الکی درگیر این جزییات کرده بودم، وقتی فهمیدم چی درسته که سجاد چند بار به گوشیم زنگ زد، خونه مون رو پیدا نمیکردن.. و آخر من مجبور شدم گوشیمو دادم به بابام که بهتر راهنماییش کنه..‌‌وقتی ما علنا با هم حرف میزدیم و از اول خانواده هامون در جریان بودن، پس من باید روز خواستگاری سنت هارو کنار میذاشتم و خیلی طبیعی و عادی برخورد میکردم..‌‌‌هرچند سخت بود خیلی سخت..‌‌‌‌وقتی رسیدن دم خونه، دهنم خشک شده بوداضطراب رو یه لحظه تو بابامم دیدم وقتی میخواست درو باز کنه دستش لرزید.. ‌ اون صحنه برام حس خوبی نداشت و بیشتر دلم آشوب شد.. ولی خداروشکر بابام خیلی زود به خودش مسلط شد..‌‌البته بعدا به بابام گفتم استرسش رو کاملا انکار کرد!‌۶ نفر بودن، سجاد، مادرو و پدرش، برادر کوچکتر و خواهر بزرگترش و بچه ی خواهرش..‌خانواده ی محترمی بودن و همون اول احساس کردم به ما خیلی میخورن.. پدرش و پدرم شروع کردن به صحبت و دیگه ول نمیکردن.. بابام یه نفره اون بار سنگین رو به دوش کشید و خیلی خوب صحبت کرد.. انقدر غرق حرف زدن بود که یادش رفت میوه رو تعارف و‌پذیرایی کنه.. من همش به پیش دستی های خالی زل میزدم و سرخ و سفید میشدم.. بعد از یه تایم طولانی به مامانم اشاره کردم و مامانم سر تکون داد که بابات یادش رفت.. خودت پذیرایی کن.. زندگی شاید همین باشد..🍃...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی شاید همین باشد..🍃 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafolin بازدید : 40 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:01

دوست عزیزی که آدرس نذاشتی و‌ کامنت خصوصی گذاشتی که با نوشته های من به گریه افتادی..من واقعا قلبم به درد اومد..فقط خواستم بهت بگم منم روزای خیلی خیلی سختی رو پشت سر گذاشتممنم روزگاری بد شکستم و دلم مرد.. دلم مرده بود واقعا..فقط با کمک خدا، دعا و قران و نماز به زندگی برگشتمو برای حال خوبم تلاش کردم و جنگیدمو خدا حالا اینطوری جوابم رو دادتمام این روزا برام مثل یه معجزه می مونهحتی برخوردهای خانوادم.. و دنیای اطرافم..همه چیز تغییر کرد..‌از ته ته قلبم برای شماهایی که مشکلاتی دارید، دل شکسته اید، غمگینید و تجربیات سخت و تلخی داشتیدآرزوی گشایش و زنده دلی میکنم.. امیدوارم بهترین ها براتون رقم بخوره.. و عشقی پاک نصیب دل های قشنگتون بشه.. زندگی شاید همین باشد..🍃...ادامه مطلب
ما را در سایت زندگی شاید همین باشد..🍃 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rafolin بازدید : 35 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:01