ازونجا که پیش بینی کرده بودم بعد
خواستگاری به شدت خسته میشم و ممکنه شب خوابم نبره ام
روزو مرخصی گرفتم:)دیروز تا لحظات آخر دقیقا نمیدونستم چی میخواد بشه و من باید چیکار کنم.. از مامانم میپرسیدم بالاخره از اول مراسم باشم یا وسطش بیام.. مامانمم همش میگفت هر طور خودت صلاح میدونی..از دوستم فاطمه پرسیدم با اینکه با همسرش ۶ ماه دوست بوده روز خواستگاری از وسط مراسم میاد! برام مسخره به نظر میرسید!خودمو الکی درگیر این جزییات کرده بودم، وقتی فهمیدم چی درسته که سجاد چند بار به گوشیم زنگ زد، خونه مون رو پیدا نمیکردن.. و آخر من مجبور شدم گوشیمو دادم به بابام که بهتر راهنماییش کنه..وقتی ما علنا با هم حرف میزدیم و از اول خانواده هامون در جریان بودن، پس من باید روز خواستگاری سنت هارو کنار میذاشتم و خیلی طبیعی و عادی برخورد میکردم..هرچند سخت بود خیلی سخت..وقتی رسیدن دم خونه، دهنم خشک شده بوداضطراب رو یه لحظه تو بابامم دیدم وقتی میخواست درو باز کنه دستش لرزید.. اون صحنه برام حس خوبی نداشت و بیشتر دلم آشوب شد.. ولی خداروشکر بابام خیلی زود به خودش مسلط شد..البته بعدا به بابام گفتم استرسش رو کاملا انکار کرد!۶ نفر بودن، سجاد، مادرو و پدرش، برادر کوچکتر و خواهر بزرگترش و بچه ی خواهرش..خانواده ی محترمی بودن و همون اول احساس کردم به ما خیلی میخورن.. پدرش و پدرم شروع کردن به صحبت و دیگه ول نمیکردن.. بابام یه نفره اون بار سنگین رو به دوش کشید و خیلی خوب صحبت کرد.. انقدر غرق حرف زدن بود که یادش رفت میوه رو تعارف وپذیرایی کنه.. من همش به پیش دستی های خالی زل میزدم و سرخ و سفید میشدم.. بعد از یه تایم طولانی به مامانم اشاره کردم و مامانم سر تکون داد که بابات یادش رفت.. خودت پذیرایی کن.. زندگی شاید همین باشد..🍃...
ادامه مطلبما را در سایت زندگی شاید همین باشد..🍃 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rafolin بازدید : 40 تاريخ : شنبه 26 آذر 1401 ساعت: 19:01